سلام. من یه دختر 22 ساله ام، دانشجوی کارشناسی از تهران و یه خانواده ی مذهبی ک ازدواج سنتی رو به ازدواج های مدرن امروزی ترجیه میدیم. سال گذشته قسمت شد همراهه پدرم برم کربلا. توی کاروانی ک بودیم یک آقایی حضور داشتن همراه خواهر وشوهرخواهر و خواهرزادشون ک ایشونم مذهبی بودن و خب با توجه به آشنایی های کمی ک توی این مدل سفرها بین هم کاروانیا به وجود میاد بنظر خانواده خوبی بودن. یعنی شبیهه ما. نه خیلی بسته و خشک بودن و نه خیلی آزاد و روشن فکر. توی اون سفر پدره من مدیرکاروان بودن و خب بخاطر مشغله هایی ک توی هتل به وجود میومد یه زمانایی من مجبور بودم همراهه کاروان تنها برم بیرون و پدرم در هتل به مشکلات رسیدگی کنن. توی همون زمانها چندباری متوجهه توجه اون آقا به خودم شدم. مثلا زمانی ک همه از اتوبوس پیاده شدن و من با 3 تا چمدون سنگینی ک برای خودمو پدرم بود موندم وسطه خیابون و اون آقا اجازه ندادن من چمدونو بلند کنمو خودشون اومدن بردن و بارها و بارها مشابه همین قضیه این توجهات تکرار شد. حقیقتشو بگم منم بهشون علاقه مند شدم ولی خب نمیتونستم کاری بکنم. حدس میزدم زمانی ک برگردیم به ایران برای خواستگاری پا پیش میذارن... ک همینم شد... حدود 2 هفته بعد از بازگشتمون یکی دیگه از خواهراشون تماس گرفتن و مادرم بهشون گفتن ک باید با منو پدرم صحبت کنن. ساکن قم بودن. 30 ساله. خانواده خوبی بودن ولی یه مشکل وجود داشت. شغلشون. با سرویس های مدارس کار میکردن و فوق دیپلم داشتن... پدرم اولش گفت بیان ولی زمانی ک متوجه شغلشون شدن به شدت مخالفت کردن. خانواده من همه تحصیلات عالیه دارن... پدرو مادرم هردو فرهنگی بازنشسته هستن و خب بنظرشون فردی ک با سرویس مدارس کار میکنه نمیتونست خرج یک زندگی مشترک رو بده و مجبورن از همون اول از دروهمسایه هی پول قرض کنن درحالی ک این قشنگ نیست.
یک بار تماسشون شد دومین بار. خواهراشون خواهش میکردن ک فقط یکبار بیان تا منو برادرشون باهم صحبت کنیم ولی مرغ پدره من یه پا داشت... "نه"
بعد از تماس دوم به خواهر خودم گفتم اگه یه بار دیگه زنگ بزنن به مامان میگم اجازه بده بیان تا فقط یه جلسه باهم صحبت کنیم و من خودم به برادرشون بگم ک مشکل ما شغلشونه... اگر توان تغییر دادن شغلشونو دارن من صبر میکنم تا اینکارو انجام بدن و اگر نه که انشالله خوشبخت بشن. پنج دقیقه از حرفم نگذشت ک تلفن زنگ خورد. خواهرشون بودن... قلبم تندتند میزد... مطمئن شدم ک این خواستگاری اصراره برادرشون بوده یعنی اون خواهرشون ک توی سفر همراهمون بودن معرف نبودن. خود برادرشون خواسته بودن ک پا پیش بذارن و دوباره زنگ بزنن. اما اینبار هم پدرم نذاشت. فردای اونروز دوباره زنگ زدن و مادرم بالاخره گفت ک بخاطر شغلشونه. خواهرشون گفت شما حق دارید اما اوایل زندگی ما هم کمکشون میکنیم اجازه بدین باهم صحبت کنن. ولی بازهم پدرم گفتن نه.
چندوقت بعدش دوباره تماس گرفتن با گوشیه پدرم. اول ک پدرم به گوشی نرسید و قطع شد. بعد ک فهمیدن تماس از قم بوده و شماره همون خواستگاره خیلی اهمیت ندادن. رفتن سرنماز. دوباره بهشون زنگ زدن اما انقدر نمازشونو طول دادن ک دوباره تلفن قطع شه و جواب ندن. من خیلی داغون شدم. دلم میخواست حداقل یکبار بیان. با یک جلسه خواستگاری اتفاقی نمیفتاد ولی حداقلش این بود ک باعث میشد هردومون آرومتر شیم...
گذشت...
من خیلی توی فکرشون بودم... توی اینستاگرام دنبالشون گشتمو صفحشونو پیدا کردم... تا زمانی ک از کربلا برگشته بودن پست هاشون عادی بود اما از اون به بعد... یعنی از همون زمانه خواستگاری به بعد پست هاشون مرتبط با همین قضیه بود... متن هایی ک نمیدونم چرا ولی به خودم میگرفتم و همش با خودم فکر میکردم شاید اصلا منظورشون با من نیست... تا دیروز... "سیزده به در" ک یه پستی گداشتن راجع به شهریار ک میره خواستگاریه معشوقش و چون درآمد خوبی نداشته پدر دختره اجازه نداده برن خواستگاری و اون شعر زیبای "من خود آن سیزدهم کز همه عالم به درم" رو سروده و اشاره کرده بودن به اینکه شهریار بعدها معشوقه ش رو در کنار یه مرد پولدار با بچه میبینه و بیتی ک نوشته بود: "پدرت گوهر خود را به زر و سیم فروخت" در حالی ک پدر من بخاطر پول نگفت نه، بخاطر شغلشون بود و آینده ای ک میدیدن
با دیدن این پست مطمئن شدم تمام پست های قبلی هم مخاطبش من بودم... اون نمیدونه ک این علاقه دوطرفه ست... ک من صفحه اجتماعیشو چک میکنم... ک من منتظرم یکبار دیگه تماس بگیرن تا اینبار جدی تر از مادرم بخوام ک اجازه بدن بیان... و الان من به عنوان یه دختر مذهبی دست و پام بسته ست... نمیدونم باید چیکار کنم... دلم میخواد برم براش کامنت بذارم ک بفهمه منم اینور منتظرشم ولی نمیشه. با هرکی ام مشورت کردم بی نتیجه بوده... اومدم توی گوگل سرچ کردم "مشاوره" ک یکیو پیدا کنم باهاش حرف بزنم، این سایتو برام آورد... راهنماییم کنید.. خیلی دارم اذیت میشم از این موضوع...